گپی خواندنی با گوهر خیراندیش؛ از بازی در کلاه پهلوی تا بازی زندگی

گپی خواندنی با گوهر خیراندیش؛ از بازی در کلاه پهلوی تا بازی زندگی
وبسايت خبري تحليلي نداي آذربايجان

گپی خواندنی با گوهر خیراندیش؛ از بازی در کلاه پهلوی تا بازی زندگی

گپی خواندنی با گوهر خیراندیش؛ از بازی در کلاه پهلوی تا بازی زندگی

زماني كه در دانشگاه رشته پزشكي، زبان انگليسي و هنر قبول شدم، هنر را انتخاب كردم مادرم اعتقاد داشت كه پزشكي بخوانم اما من به شوخي ميگفتم ميروم هنر بخوانم تا رمانتيسيسم تو را التيام ببخشم، او فكر ميكرد منظور من رماتيسم است. بعدها وقتي مادرم كارهاي من و همسرم را ديد واقعاً ما را تحسين و دعا ميكرد.

 

                    

براي گفتگو بايد بهانه اي باشد و بهانه گفتگوي ما هم با گوهر خيرانديش سريال كلاه پهلوي بود.اگرچه خسته سفر بود اما دعوت ما را پذيرفت و سرشار از انرژي به روزنامه ایران آمد و پاسخگوي پرسش های ما شد.اين هنرمند از كارهاي جديدش و البته سالها حضورش در عرصه هنر سخن گفت.


خانم خيرانديش چند وقتي بود كه پيگير گفت وگو با شما بودم اما گويا ايران نبوديد و خارج از كشور مشغول تدريس بوديد؟

بله، چند وقتي ايران نبودم. همان طور كه اشاره كرديد به تدريس مشغول بودم البته تدريس به آن شكلي كه در دانشگاه ها و آموزشگاه هاي ايران رايج است، نبود بلكه كارگاه آموزشي شامل نمايش و تحليل فيلم و كلاس هاي كارگاهي بود.

چگونه براي برگزاري اين كارگاه هاي آموزشي دعوت شديد؟

من چهار سال پيش به دعوت بخش فرهنگي و ايران شناسي دانشگاه «بركلي» از سوي خانم دكتر پيرنظر رفتم. چون قبل از اينكه به كاليفرنيا بروم، وارد فيلادلفيا شده بودم، دوستان بخش فرهنگي دانشگاه رزمان مطلع شدند و دعوتم كردند. پس از آن به دانشگاه «بركلي» رفتم.

 بعد هم جشنواره فيلم سانفرانسيسكو از من دعوت كرد و مدير برنامه ام برنامه ريزي كرد تا در ايالت هاي مختلف حضور پيدا كنم سپس بخش جشنواره فيلم هاي دانشگاه «يوسيالاي» دعوت كردند، چون با خودم ديويدي فيلم رسم عاشق كشي را داشتم با آقاي فلاح تهيه كننده فيلم تماس گرفتم و او هم لطف كرد و كپي 35 فيلم را برايمان فرستاد.

من به مدير آن جشنواره پيشنهاد كردم كه كارگردان اثر را هم دعوت كنند چون رسم عاشق كشي فيلمي بود كه در ايران و جشنواره هاي خارجي موفق عمل كرد و آقاي خسرو معصومي هم آمدند و افزون بر رسم عاشق كشي، باد در علفزار ميپيچد را هم با خود آورد و فيلم آنجا به نمايش درآمد. وقتي با روزنامه لسآنجلس تايمز و يكي از راديوهاي آنجا گفت وگو و مصاحبه داشتم، هم ايراني هاي مقيم آنجا و هم مردم آنجا مطلع شدند و به ديدن فيلم آمدند.

 سالن تا حدي پر شد كه بيرون هم پرده سفيد گذاشتند و كار را نمايش دادند. مطبوعات آنجا نوشتند كه هيچ فيلم ايراني به اين اندازه مخاطب نداشته است. اين دعوت ها ادامه داشت و اين بار به دعوت مديريت بخش فرهنگي دانشگاه سانتاباربارا خانم ژانت آفاري كارگاه آموزشي برگزار كردم. استقبال ايرانيان و مردم آنجا هم از فيلم هاي ما بسيار خوب بود.

 كمي به گذشته برگرديم. شما فعاليت تان را در زادگاه تان شيراز آغاز كرديد و سپس به تهران آمديد. چه زماني با همسر مرحوم تان آقاي جمشيد اسماعيلخاني آشنا شديد و چه زمانی به تهران آمدید؟

من در شيراز متولد شدم اما نميدانم چرا در بيوگرافيام در ويكيپديا محل تولدم كازرون نوشته شده است. سال 1349 با مرحوم اسماعيلخاني آشنا شدم كه منجر به ازدواج مان شد و سالها در سينما و تئاتر در كنار هم بوديم و سه فرزند داريم يك پسر و دو دختر.

 سال 1357 بعد از انقلاب من در دانشگاه تهران قبول شدم و با همسر و فرزندانم به تهران آمدم و از آن موقع در تهران زندگي كرديم. بايد بگويم من و همسرم در شيراز تئاتر كار ميكرديم و پس از آمدن به تهران، هنگام درس خواندن به كار تئاترم ادامه دادم چون كارمند اداره فرهنگ و هنر شيراز بودم و پس از آمدن به تهران كارشناس امور هنري ارشاد استان تهران شدم.

اما گويا طي سالهاي اخير در تئاتر كم كار شده ايد؟

من تئاترم را ادامه دادم اما تقريباً پس از فوت همسرم فعاليت هاي تئاتري ام كمرنگ شد چون بار زندگي را به تنهايي دوش مي كشيدم. آن موقع همسرم بود كه بار زندگي را به دوش بكشد تا من به علايق هنري ام برسم اما پس از فوتش حضورم در اين عرصه كمرنگ شد البته شانس اين را داشتم كه با كارگردان هاي خوبي در تئاتر كار كنم مانند عروسي خون كه با آقاي رفيعي كار كردم، پس از مرگ همسرم هم چند تئاتر كار كردم.

مانند ملاقات بانوي سالخورده كار استادم زنده ياد آقاي حميد سمندريان كه وقتي خبر فوت ايشان را شنيدم كاملاً شوك شدم. مرگ همسرم پس از فوت مادرم، بزرگترين مصيبت زندگي من بود، مرگ استاد هم اگر اغراق نكرده باشم برايم كمتر از این مصيبت ها نبود.

از شنيدن خبر فوت استاد بسيار به سوگ نشستم. قبل از سفرم به ديدنشان رفتم و متوجه شدم كمي مريض احوال هستند اما فكر نميكردم كه ايشان را از دست بدهيم و اين آخرين ديدار من با اين انسان بزرگ و فرهيخته و استاد دلسوز باشد.

يكي از همكاران قديمي مي گفت شما و مرحوم اسماعيل خاني همزمان با هم سر كار نمي رفتيد تا به فرزندانتان سخت نگذرد؟

اوايل كه مادر و خواهرهايم كمك ميكردند شايد در تئاتر با هم بوديم يا بعدش در سينما اما خيلي كم پيش ميآمد كه با هم در يك كار حضور پيدا كنيم يا همزمان سر كار باشيم. واقعاً هم دليلش اين بود كه نميخواستيم هر دو خودمان را مشغول كار كنيم.

 زماني كه در دانشگاه رشته پزشكي، زبان انگليسي و هنر قبول شدم، هنر را انتخاب كردم مادرم اعتقاد داشت كه پزشكي بخوانم اما من به شوخي ميگفتم ميروم هنر بخوانم تا رمانتيسيسم تو را التيام ببخشم، او فكر ميكرد منظور من رماتيسم است. بعدها وقتي مادرم كارهاي من و همسرم را ديد واقعاً ما را تحسين و دعا ميكرد.

 ميخواستم الگويي باشم هم براي خانواده و هم براي جامعه كه ديگران فكر نكنند كسي كه وارد اين رشته ميشود به خانوادهاش پايبند نيست تا وقتي كه همسرم فوت شد، ما توانسته بوديم در اين زمينه بسيار هماهنگ باشيم. اين شعار نيست، چون دوستانمان اين موضوع را ميديدند. شعار ما اين بود كه زندگي خوبي داشته باشيم نميخواستيم كار خوبي داشته باشيم اما زندگي بدي داشته باشيم.

پشيمان نيستيد كه پزشك نشديد؟

اين دكتريني كه هم اكنون در جامعه دارم را دوست دارم. اگر كسي هيچ گونه آموزشي از كار من نگيرد و فقط لبخندي روي لبانش بنشانم برايم ارزشمند است. فكر ميكنم اگر روانشناسي را يكي از شاخه هاي پزشكي بدانيم كمي توانسته ام در پزشكي موفق باشم.

 اما اينكه گفتيد پشيمان نشدم، خير من واقعاً پشيمان نيستم چون به اين نتيجه رسيدم اگر خون، زخم و... ببينم بيهوش ميشوم و اصلاً طاقت اين چيزها را ندارم شايد اگر در رشته پزشكي تحصيل ميكردم، اين رشته را ترك ميكردم.

شما با اين تدريس و حضورتان در خارج از كشور به نوعي يك سفير فرهنگي محسوب مي شويد. نگاهتان نسبت به معرفي كشورمان در كشورهاي خارجي چگونه است؟

به جرأت ميتوانم بگويم فيلم هاي ما و بازي بازيگران ما بسيار خوب است. از نظر فناوري ممكن است چندان قوي نباشيم اما از نظر قصه، سوژه و بازي ها جداً ميتوانم بگويم هنرمندان ما خوب و قوي هستند، همچنان كه اصغر فرهادي، مجيد مجيدي، عباس كيارستمي، داريوش مهرجويي، رخشان بني اعتماد، تهمينه ميلاني و... توانستند با فيلمهاي آن طرف آب رقابت كنند.

آنجا كه بودم در كتابخانه اي دنبال كارهاي ايراني مي گشتم و آثار كارگرداناني همچون تهمينه ميلاني، حاتميكيا، مجيدي، مهرجويي و... را يافتم. حتي ميگفتند سريال هاي ما را با زيرنويس انگليسي ميبينند مانند ميوه ممنوعه و مدار صفر درجه آقاي حسن فتحي. در اين سالها هنرمندان ما فعاليت خوبي داشتند و به درستي توانستند انعكاس دهنده هنر ايراني باشند. 

گاهي وقتها مي گوييم ايران ما چنين و چنان است و مي گوييم پيشينه چندين هزار ساله داريم اما همين پيشينه چند هزار ساله فقط به شعار تبديل مي شود در حالي كه در عمل ميبينيم هنوز نتوانسته ايم به خيلي چيزهاي كوچك در هر زمينه اي دست پيدا كنيم. اگر بخواهيم با خودمان صادق باشيم اگرچه به اين پيشينه افتخار مي كنيم اما اگر به آنها اعتقاد داريم چرا نمي آييم تبلور آنها را در همه زمينه ها پياده كنيم، نه فقط در هنر بلكه در همه زمينه هاي زندگي.

بايد راهكارهايش را پيدا كنيم و مديريت در همان زمينه را تربيت كنيم. اگر مديريت درست را در هر زمينه اي تربيت كنيم و آن پيشينه را هم لحاظ نماييم و كاملاً افراد را سر جايشان براساس تخصصشان بنشانيم، ميتوانیم موفق باشيم.

به مهرآفرين مستشارنيا بپردازيم؛ نقشتان در كلاه پهلوي كه مانند ديگر كاراكترهايتان متفاوت بود؟

وقتي آقاي دري متن را به من دادند بسيار خوشم آمد و اين زن را دوست داشتم، چون هر وقت ميخواهيم از گذشته ها بگوييم، ميگوييم همه چيز بد بود به نظرم اين يك بعدي نگاه كردن درست نيست و اين نقش هم يك بعدي نبود.

چون شعارزده اش مي كند.

بله، اين زن با همه تجددخواهي و مد روز بودنش انساني است كه ميخواهد فضيلت زن بودن و شأنيت يك زن ايراني را حفظ كند. او به دخترش گوشزد ميكند كه تو بايد در فرانسه الگوي يك دختر اصيل ايراني باشي. اين زن هم ميخواهد به اصول خانواده پايبند باشد و از طرفي فعاليتهاي سياسي و اجتماعي هم داشته باشد.

من از ديالوگ هايم و اين شخصيت راضي هستم. به نظرم بخش هاي ايران هم خوب بود البته اگر فشار مالي نبود بخش هاي پاريس هم بسيار مي توانست زيباتر و جذابتر باشد.

 وقتي نقشهاي شما را طي چند وقت اخير مرور ميكنم ميبينم كه گوهر خيرانديش كه قدسي ميوه ممنوعه را بازي ميكند در اشكها و لبخندها نقش كاملاً متفاوت شمسي پلنگ را ايفا ميكند يا آن مادر ارتفاع پست با لهجه جنوبي يا پرستار سريال دختران حوا. يكي از ويژگيهاي بازي شما اين است كه هم نقشهاي مثبت و هم نقشهاي منفي و كمدي و جدي را باورپذير ايفا ميكنيد. چطور چنين اتفاقي ميافتد؟

خانم مريم خانم اينجا نيامدم از من تعريف كني.

 اين يك تحليل بود.


اين وظيفه يك بازيگر است كه كارش را بلد باشد.

ببخشيد، ميان كلامتان يا آن نقش عجوزه در فيلم پيشوني سفيد.

اگر هر كسي در رشته و تخصصش، توانايي اش را بشناسد و بروز دهد، ميتواند سنجيده عمل كند. من هم سعي ميكنم جامعه ام را خوب تحليل كنم و خوب و درست اطرافم را ببينم و در كنار همه اينها به وسيله گريم لباس و قصه شخصيتي را بازي كنم كه براي مخاطب باورپذير باشم. حالا اگر شما ميگوييد من را باور كرديد خدا را شكر تا حدودي موفق عمل كنم.

 راستي، خودتان كلاه پهلوي را ديده ايد؟

بله، من از طريق اينترنت شبكه هاي ايراني را ميديدم. حالا بگذاريد من از شما بپرسم، يك سالي كه من نبودم كارهايي كه از من ديديد دوست داشتيد؟

بله، من كه از طرفداران شما هستم مثلاً دختران حوا را ديدم كه براي شبكه اي مانند تهران خوب بود.

تهران 1500، كلاه پهلوي و ميگرن را هم ديده ايد؟

بله، البته من در جشنواره ديده ام و بسيار دوست داشتم و حتماً يك بار ديگر بايد ببينم. بازيتان در ميگرن هم مورد توجه قرار گرفت. شما خودتان چطور آيا تهران 1500 را ديده ايد؟

من نديدم، ولي قبلاً برايم چند دقيقه اش را ايميل كردند و ديدم البته تصوري از كار نداشتم. چون صدا نداشت. من در اين فيلم دو نقش داشتم. در كاراكتر اول شيرازي حرف زدم و در نقش دوم جاي خواهر حبيب رضايي بودم.

 تجربه اي در اين نوع كارها نداشتم آقاي بهرام عظيمي و تهيه كننده كار وقتي درباره كار صحبت كردند به دنبال اثر جديدي بودند و ما بازيگران هم بدون اينكه به دنبال دستمزدهاي آنچناني باشيم همگي فكر كرديم كمك كنيم و در اين تجربه جديد سهيم باشيم.

 چنين كارهايي هزينه زيادي دارد. هيچ كدام از بازيگران به دنبال دستمزد نبودند و تهيه كننده هم هديه هاي كوچكي را به بازيگران در نظر گرفت. آن طور كه شنيدم از فيلم استقبال خوبي هم شده است.

كمي بيشتر درباره حضورتان در اين فيلم بگوييد؟

من تصوري از اين نوع كار نداشتم. مثلاً اول عكس انداختيم كه بتواند شبيه سازي شود، يا اينكه ما حرف زديم بدون اينكه تصويري داشته باشيم. مانند يك نمايش راديويي حرف زديم بعد كه فيلم آماده شد آقاي عظيمي از من خواستند تا روي تصوير حرف بزنم. حالا من تصوير را ميديدم و حرف ميزدم و دوباره قبل از جشنواره هم روي نسخه نهايي صحبت كردم و اصلاحاتي انجام داديم البته من فيلم را كامل نديدم اما ميخواهم كار را روي پرده ببينم.

آيا اين نبودنهاي شما باعث گزيده كاريتان هم شده است؟

به تازگي چند فيلمنامه برايم ايميل شد و چنگي به دل نزد وگرنه ميتوانستم بيايم ايران و بازي كنم ولي نقش هاي خوبي نبودند. دلم ميخواست آن نقشها را دوست داشته باشم. اگر دوستشان ميداشتم حتماً ميآمدم.

گويا در راديو هم فعاليت داريد؟

من 18 سال است كه در برنامه صداي عبرت هستم. آقاي كاظم سبزواري نويسنده و كارگردان آن برنامه هستند كه از شبكه سراسري پخش ميشد و شنوندگان بسياري داشتيم. حتي در جايي براي براي بازبيني لوكيشن فيلم رسم عاشق كشي رفته بوديم ارتفاعات شمال، اهالي آنجا تلويزيون نداشتند، خانمي آنجا از ما پذيرايي كرد و وقتي تشكر كردم گفت چقدر صداي شما شبيه صداي گوهر خيرانديش است و من چيزي نگفتم. آقاي خسرو معصومي كارگردان آن فيلم گفت اگر خودش باشد چه و او هم گفت خانم خيرانديش كه اينجا نميآيد در كوه و كمر، آقاي معصومي هم گفت خودش است.

آن خانم هيجان زده شد و ما هر دو گريه كرديم. من خوشحال شدم از اينكه برد راديو آنقدر زياد است و همين باعث شد غير از سال گذشته هيچگاه راديو را ترك نكنم. بايد بگويم من اگرچه كارشناس امور هنري ارشاد هستم اما به شكل قراردادي در راديو نيز فعاليت دارم.

آيا تجربه دوبله هم داريد؟

بله، من تجربه دوبله هم دارم البته در بسياري از كارها جاي خودم حرف زدم همچنان كه در كلاه پهلوي در كنار استاد مسلم دوبله ايران آقاي منوچهر اسماعيلي بودم. قبلاً هم با آقاي ناصر طهماسب و ديگر دوستان كار كرده بودم. يا مثلاً در روزي روزگاري جاي خودم حرف زدم حتي جاي ديگران هم حرف زده ام، خلاصه اينكه از پس كارهاي خودم در این عرصه برآمدم.

شما عرصه هاي مختلف بازيگري را تجربه كرده ايد. چقدر اين عرصه ها با هم متفاوت هستند؟

هر كدام دنياي خودشان را دارند اما در يك اصل مشترك هستند آن هم اينكه بازيگر بايد سعي كند يك نوع باورپذيري به مخاطبش بدهد.

 با توجه به اينكه تجربه تدريس هم داريد فكر ميكنيد تحصيلات آكادميك چقدر در بازيگري كمك ميكند؟

تجربه بدون مطالعه و تحصيلات در مقطعي ميايستد. به همين دليل فكر ميكنم هر دو مكمل هم هستند. اگر فردي خودش را در زمينه كارش قويتر كند مسلماً قويتر عمل ميكند و نگاهش وسيعتر خواهد شد والبته به همان نسبت مسئوليتش را بيشتر ميكند. چون وقتي آدم فقط بخواهد تجربي كار كند شايد وسعت كارش را نشناسد اما وقتي ميخواهد آن حيطه را دنبال كند حتماً مطالعه ميكند و اين تحصيلات فرد را نسبت به آنچه ميخواهد ارائه دهد، نزديكتر ميكند.

شما بيش از 40 سال سابقه حضور در عرصه هنر داريد. آيا از كارنامه كاريتان راضي بوديد؟

اين اواخر از خودم راضي نبودم. آن هم چون بار زندگي روي دوش من بود و همه كارهايي كه كردم را چندان دوست نداشتم. دلم ميخواست شرايط مالي و زندگي ام طوري بود كارهايي را قبول ميكردم كه به فكر و ايده هاي من نزديك بود و دوستشان داشتم. كار من بازيگري است و زندگي ام از اين راه تامين مي شود.

البته ميتواند دليل قانع كننده اي نباشد اما شرايط زندگي اين طور ايجاب كرد. از همين تريبون از مردم پوزش ميخواهم، چون دلم ميخواست فقط در كارهايي بازي كنم كه دوستشان دارم و به آنها اعتقاد دارم اما شرايط زندگي اينگونه پيش نرفت.




زودقضاوت نکنیم

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد! در صورتي که خودش آن موقع که فکر مي‌کرد آن مرد دارد از بيسکوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود.


هميشه به ياد داشته باشيم كه چهار چيز است که نمي‌توان آن‌ها را دوباره بازگرداند :

1. سنگ ........ پس از رها کردن!

2. سخن ............. پس از گفتن!

3. موقعيت ... پس از پايان يافتن!

4. و زمان ........ پس از گذشتن!




مردپولدار

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که مرد پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقا ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

مردپولدار: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

مردپولدار: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی…

مردپولدار: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید…

مردپولدار: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟!!




دادگاه خانواده*طنز*

حاج آقا(قاضي): خودتونو كامل معرفي كنيد…

- شوهر: كاظم! برو بچز بهم ميگن كاظم لب شتري! ديلپم ردي! ?? ساله!

- زن : نازيلا! ليسانس هنرهاي تجسمي از دانشكده سيكتيروارد فرانسه! ?? ساله!

دادگاه-خانواده

- حاج آقا : چه جوري با هم آشنا شديد؟

– شوهر : عرضم به حضور اَن ورت حاجي! ايشون مارو پسند كردن! مام ديديم بد گوشتيه گرفتيمش!!!

- زن: حاج آقا مي بينين چه بي چشمو روئه! حاج آقا تازه سابقه دارم هست!

- شوهر: حاجي چرت ميگه! من فقط دو سال اوفتادم زندان اونم با بي گناهيه كامل!

- حاج آقا : جرمت چي بود؟

- شوهر : حاجي جرم كه نمي شه بهش گفت! داش كوچيكم حرف گوش نميكرد … مختوع النسلش كردم !

- زن : حاج آقا مي بينين چقد بي احساسه !

- حاج آقا : خواهر من شما به چه دليلي تقاضايه طلاق كردين ؟

- زن : حاج آقا ما الان درست ? ساله كه ازدواج كرديم ولي اين آقا اصلا عوض نشده !

- شوهر : دهه ! بابا بكش بيرون ! حاجي بده اصالتمو از دست ندادم ؟

- حاج آقا : خواهر من شما فقط به خاطر اينكه ايشون عوض نشده ميخواين طلاق بگيرين؟

- زن : حاج آقا اولش فكر ميكردم درست ميشه ! گفتم آدمش ميكنم ! مدرنش ميكنم ! حاج آقا اين شوهر من نميفهمه تمدن چيه ! نميدونه مدرنيسم چيه!

- شوهر : بابا نموده مارو ! را به را گير ميده ! اين كارو بكن ! اين كارو نكن ! اين لباسو بپوش !! اونو نپوش ! حاجي طاقت مام حدي داره !

- زن : حاج آقا به خدا منم تو فاميل آبرو دارم ! دوست دارم شوهرم شيك ترين لباسارو بپوشه!

- شوهر : حاجي ميخوايم بريم خونه اون باباي قالپاقش !!! گير ميده ميگه بايد كروات بزني ! به مولا آدم با كروات يبوست ميگره ! نفسمون ميات بالا ولي پايين رفتنش با شابدوالعظيمه ! حاجي ما از بچگي عادت داشتيم دو سه تا تكمه مون وا باشه !! بابا پشم سينه و اين صحبتا !

- حاج آقا : خواهر من حق با ايشونه !

- زن: حاج آقا بهش ميگم تو خونه زيرشلواري نپوش ! يكي مياد زشته ! حد اقل شلوارك بپوش!

- شوهر : حاجي من اصن بدون زيرشلواري خوابم نمي بره ! بابا چارديواري اختياري ! راستش اينجا جاش نيست ولي باباي خدا بيامرزم ميگفت :

- حاج آقا : خدا بيامرزتش !

- شوهر : خدا رفتگان شمارم بيامرزه ! ميگفت : سعي كن تو زندگيت دو تا چيز و ترك نكني !! يكي سيغار ! يكي زيرشلواري ! حاجي جونم برات بگه كه گير داده خفن كه سيغار نكش ! رفته برام پيپ خريته ! آخه خداييش اين سوسول بازيا به ما ميات ؟!!

- زن : حاج آقا شما نميدونين من چقدر سعي كردم حرف زدن اينو درست كنم ! نشد كه نشد !

- شوهر : حاجي رفته واسه من معلم خصوصي گرفته ! فارسي را درست صوبت كنيم ! ديگه روم نميشه جولو بچه محلا سرمو بلند كنم ! حاجي خسته مونده از سر كار ميام خونه به جاي چايي واسه من كافي شاپ مياره ! درسته آخه ؟! حاجي از وقتي گرفتمش ?? كيلو كم كردم ! از بس كه از اين غذا تيتيشيا داده به خورده ما!!! لازانتيا و بيف استراگانورف و اسپاقرتي و از اين آت آشغالا. حاجي هركي يه سليقه اي داره ! خب منم عاشق آب سيرابي با كيك تيتاپم !!!

- زن : حاج آقا يه روز نمي شه دعوا راه نندازه ! چند بار گرفتنش با وثيقه آزادش كرديم …

- شوهر : آره ! رو زنم تعصب دارم ! كسي نيگا چپ بهش بكنه ! خشتكشو پاپيون ميكنم !!!

-حاج آقا:خب شما كه اينهمه با هم اختلاف فرهنگي و اقتصادي داشتين چرا با هم ازدواج كردين ؟

- زن : عاشقش بودم ! ديوونش بودم ! هنوزم هستم…




فرصتی که به دلیل آگاه نبودن ازشغل خودازدست رفت

یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش راهبه سوار میشه و راه میفتن چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه راهبه میگه: پدر روحانی، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار …!کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پای راهبه تماس میده …!راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار!!!کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی میرسی!!!

نتیجه اخلاقی:درساتوخوب بخونید!!!




وقت شناسی

 

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، او اولین کسی‌ بود که برای اعتراف مراجعه کرد.

نتیجه اخلاقی‌: وقت شناس باشید !



رازموفقیت

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفّقیت چیست.

سقراط به او گفت، "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت.

سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد. به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید.

ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.

همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد. سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا."

سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفّقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگری ندارد."




صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد

تبلیغات

مجله اینترنتی آذربایجان

ساير اخبار

با عاشورائیان

وهب مسیحی

امکانات